آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

هستی من

خدای مهربان

     خدای عزیزم! چگونه شكر نعمات و محبت هایت را به جای آورم و چگونه بزرگی و کرمت را به قلم بیاورم در حالی که خود می‌دانی من کوچکتر از آنم كه بتوانم شكر مهربانی و بخشندگیت را به جای آورم و لیاقتش را داشته باشم. خدای عزیزم خود می دانی لیاقت و ظرفیت لطف و محبتت را بیش‌تر از این نداریم و گرنه تو دریای مهر و رحمت هستی و در بخشش و مهربانی، تو را كاستی نیست و قطره ای که از محبتت بر ما روا داشتی تنها جزئی از اقیانوس بیكران محبت توست.  خدایا! مرا ببخش، از آن كه چقدر دور هستم ز تو و هر بار که در مرداب های دنیایم غرق می شوم و سر بر دیوار بی کسیم می گذارم دوباره می شنوم که مرا می خوانی: غمگین نباش، دستت را به من ...
16 ارديبهشت 1391

عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم (شهریار)

              در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم با عقل آب عشق به یک جو نمی رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم پروانه را شکایتی از جور شمع نیست عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم باور مکن که طعنه طوفان روزگار جز در هوای زلف تو دارد مشوشم... ...
16 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

امروز که از خواب بیدار شده بودم و اماده میشدم تا برم سر کار یکهو صدای گریه دخملی اومد به بابایی هم گفته بودم من میرم اماده میشم اگه گریه کرد پستونکشو تو دهونش بگذار دخملی هم گریه میکرد بابایی گفت داشتم پستونکشو تو دهونش میذاشتم که با دستاش دنبالت میگشت دستش به بالش خورد فکر کرد که تویی گرفت اروم خوابید قربون قند عسلم برم
16 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

بابایی برای دخملی بستنی خریده بود هر چی بهش میگفتم ایلین بگو بستنی نتونست بگه اخرش بهش گفتم بگو قاقا زودی گفت قاقا منم بهش بستنی دادم یه قاشق میخورد یه دوری  تو خونه میزد و برمیگشت قربونت برم ...
16 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

دیروز بابایی داشت با دخملی بازی میکرد یه چیزی بهش میداد میگفت ایلین ،دخترم توهم به من بده دخملی هم برمی داشت می داد به بابایی بابایی هم وقتی دید عزیزم این کارو کرد هوار میکشید نسرین بیا ایلین هر چی ازش می خوام برام میده بیا امتحان کن تو یه لحظه هم من میخواستم ازش عروسکشو بهم بده هم بابایی ایلین جونم یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به بابایی و اخر سر به من داد بابایی هم گلایه میکرد چرا بمن نداد ،بهت داد منم گفتم دماغ سوخته خریداریم اخرش هم زدیم به کانال خنده
16 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام دخمل مامان خوبی،خوشی دیروز بابایی رفته بود ماموریت به ارومیه از صبح هم هر چی بهش زنگ میزدیم برنمی داشت منم نگران شده بودم به محل کارش زنگ زدم یکی از همکاراش گفت اینجا نیست فکر کنم رفته کارگاه منم بهش سفارش کردم حتما با خونه تماس بگیره ولی خبری از بابایی نشدمامان جونی هم رفته بود دکتر تا جواب ازمایشو نشون بده منم دلم اشوب بود که دایی ناصر گفت بیایین باهم بریم تا هم مامان جونی رو بیاریم و هم یه دور گشتی بزنیم ماهم سوار شدیم و رفتیم تو اون حین بابایی سه بار تماس گرفته بود ولی ما از پس فکرمون به اون مغازه و به این مغازه بود که صداشو نشنیده بودیم یه دونه اس داده بود که ساعت ٨ میرسم ساعت ٧:١٥ دقیقه بود که اس ام اسشو دیدم ب...
14 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

ایلین گلی را با دستام مثل تاب جلو و عقب میبرم دخملیم خیلی خوشش میاد و می خنده قربون اون خنده هات برم دوست دارم ...
14 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

دیروز یه اتفاق بد برای دخملیم افتاده بود وقتی ازسرکار برگشتم دیدم پیشانی و یه طرف صورتش کبود شده اولش نفهمیدم دخملی خوابیده بود ولی وقتی بیدارشد اون منظره دیدم از مامان جونی پرسیدم چی شده چرا دخمل من اونجوری شده ماجرا از این قرار بود که دخترم فقط بغل می خواست  مامان جونی هم می خواست که ناهار بپزه برای یک لحظه دملیرو گذاشته بود رو کابینت تا اجاقو روشن کنه که یک دفعه ای خملی با سر افتاده بود رو کف اشپزخونه و اون بلا سرش اومده بود منم ناراحت شدم دلم برای دملیم سوخت هی به خودم فحش میدادم اگه نمی رفتم سرکارو خونه بودم بلایی سرش میومد البته اونم بگم که دخملی منم شیطونه نمیدونم روکف اشپزخونه چی دیده بود که اونجوری حمله کرده بود تا ...
14 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد